آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 26 روز سن داره

آرمان روان

شغل آینده

یادتونه وقتی بچه بودیم همه بزرگترها یه سوال کلیشه ای ازمون میپرسیدن؟ میخوای بزرگ بشی چه کاره بشی؟ دیشب هم من همینطوری از آقا آرمان این سوالو پرسیدم. پسرکم هم جواب دادند: بنزین کار بعد از کمی کنکاش، کاشف بعمل اومد که منظور از بنزین کار متصدی پمپ بنزینه خدا رحم کنه اونایی که میخوان دکتر و مهندس و خلبان بشن چی میشن وای به حال من که پسرم میخواد بنزین کار بشه ...
22 ارديبهشت 1392

روایت روز معلم

روایت روز معلم از زبان آقا آرمان: مامانی، وقتی خانم نیک پور وارد کلاس شد همه بچه ها با دسته گل دویدیم به سمتش و بلند بلند داد زدیم روزتون مبارک. بعد هم نشستیم و یکی یکی کادوهامونو بردیم دادیم به خانم و بوسش کردیم. ولی مامانی فکر کنم ارشیا میخواد با خانم معلم ازدواج کنه. مامانی: چرا مامان؟ آرمان: آخه دسته گلش از همه بزرگتر بود. فکر کنم فردا عروسی کنن چون جمعه ست و تعطیله. مامانی: پسرم تو کی میخوای ازدواج کنی؟ آرمان: وقتی که بزرگ شدم. مامانی: با کی؟ آرمان: حالا معلوم میشه، وقتی بزرگ شدم تصمیم میگیرم. عصر همانروز ..... وقتی که پسرم از مامانی و بابایی دلخور شده بود: اصلاً غذا نمیخورم تا بزرگ نشم و نتونم ازدواج کنم، همیشه پ...
14 ارديبهشت 1392

مهربان روزت مبارک

وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شد و با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد. مادر عزیزم روزت مبارک و این شعر هم تقدیم به مادر شوهر عزیزم. عزیزی که وجودش همواره پشتوانه، دلگرمی و مونس مهربان لحظه های غریبیم بوده.  تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سر داشتن در بهشت آرزو ، ره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن روز در انواع نعمت ها و ناز شب بتی چون ماه در بر داشتن صبح از بام جها...
10 ارديبهشت 1392

آرمان بی خیال

آرمان: مامانی فردا چی دارم؟ مامانی: زبان انگلیسی بعد از چند لحظه............ آرمان: وای چقدر دلم درد میکنه، فردا نمیتونم برم مدرسه . مامانی: آخه چرا، تو که تا حالا خوب بودی، یدفعه چی شدی ؟ آرمان: نمیدونم، فکر کنم بخاطر آلوچه باشه. چند ساعت بعد........ آرمان: مامانی، آلوچه میاری بخورم؟ مامانی: مگه نگفتی بخاطر خوردن آلوچه دلت درد میکنه و نمیتونی فردا بری مدرسه؟ آرمان: دلم درد میکنه ولی خوب............. راستش کتاب زبانمو گم کردم، خانم علایی گفته اگه کتابت پیدا نشد نیا مدرسه. مامانی:  کی گم کردی؟ آرمان: چند روزه. و ساعات بعد به گشتن در کمدها و کشوها و.... گذشت تا کتاب پیدا شد. قربونت برم پسر بیخیال مامان. خدا رحم ک...
4 ارديبهشت 1392
1